- تاکنون این همه نزدیک دور دیده بودی؟ اصلا روی یک میز سادهی کوچک در کافهای خلوت، دیوار به این بزرگی تصور میکردی؟ اصلا فکر میکردی روزی من اینقدر تلخ باشم؟ بیخیال، فدای سرت... حالا بگذار چند کلامی هم از زبان تو بنویسم:
- آقا!
- جانم؟
- جانت سلامت. خیلی سردم است. میلرزم. دلم هم میلرزد. آقا! هیچ میدانی چقدر محتاج دستانت هستم؟ اصلا میدانی چقدر محتاج آغوشت هستم؟
- عروسکم! خدا تو را برای آغوش من طراحی کرده بود.
- خب پس چه شد؟
و من حرفی برای گفتن ندارم. لال نیازت میشوم. سیگارت را با سیگارم عوض میکنی و آرام میگذاری گوشه نازدار لبت. پکی میزنی و ادامه میدهی:
- میدانی؟ از امروز حسرت خیلی چیزها بر دلم خواهد ماند. از امروز تا آخر عمرم کلی غصه برای خوردن دارم. دیگر هیچ خندهای از ته دل نخواهم داشت. دلم خیلی چیزها میخواهد آقایی. دلم میخواهد همچون مسیح، مصلوب شوم.
آغوشم را به شکل صلیب میگشایم تا خود را به صلیب بکشی. لبخند نمکینات را نثارم میکنی. گودی نازی دور لبت، چشمک میزند به من.
- اینجا؟
- اوهوم.
- میپرم در آغوشتها!
خاکستر سیگارت را آرام میتکانی. من همچنان در چهرهات سِیر آفاق و انفس میکنم.
- آقا! من مسیح مصلوبم را میخواهم. دلم میخواهد میخهایی که دستان مسیح را شکافتند را تجربه کنم. راستی چرا عاشقم شدی؟
- تو چرا عاشقم شدی؟
- عشق، عشق میزاید. عشق پاسخ عشق است. در برابر عشق تو، عشق ورزیدن به تو کمترین کار ممکن است.
- راستش من نمیدانم چرا و چطور شد که عاشقت شدم. شاید چون تو را در خودم و خودم را در تو یافتم. تو بیهیچ اشارهای مرا دانستی. بیهیچ توضیحی مرا یافتی. از نگاهِ هم فلسفهها ورزیدیم. از لحن کلام همِ به معراج رفتیم و خدا را تجربه کردیم. اینها دلایل کمی نیستند. من با تو بود که فلسفهی خلقت را کشف کردم. با تو بود که آسمان را بوییدم. هوا را نوازش کردم. صدا را رقصیدم. غصهها را نوشیدم. عشق را سرکشیدم. پریدن را تجربه کردم. قصهها از لبت ساختم. شب را شناختم و به روزها دل باختم. من با تو بود که شِرک را چشیدم. وه که چه شیرین بود. گفتم شرک؛ راستش من مطمئنم که خدا تو را آنقدری که من دوستت دارم، دوست ندارد؛ من تو را میپرستم اما او خودخواهانه در پی پرستیده شدن است. اگر این یقین را نداشتم، دست از پرستشش میشستم و سجاده به سوی تو میگشودم.
- دیوانهی من! از این حرفها نزن!
- گمان نبر که اغراق میکنم یا عاشقانه میبافم. حقیقت محض است. تو مسیح را آنگونه دوست داری، و من تو و خدا را اینگونه.
سکوت دقایقی میانمان خودنمایی میکند. سکوتی که از هر صدایی رساتر و شیواتر است.
- آقا! سکوتمان طولانی نشد؟
- نه عزیزم. تلهپاتی میکنیم با هم. نگاهم با نگاهت سخنها میگویند.
- آخر من تحمل نگاه سنگین تو را ندارم. حرفهایی میگویی، من فقط میشنوم. حرفهایی که میدانم فقط برای اخراج من از چشمانت ردیف میکنی. و من همچنان مبهوت توام...
- آقا!
- جانم؟
- چاییات از دهن افتاد.
- اوهوم. ولی جانِ مرا تو و تنها تو گرم میکنی.
دستت ذرهذره باتردید میخزد در دستم.
- ببین چقدر دستم سرد است. نمیدانم الان حالم خوب است یا بد. میلرزم آقا. میترسم آقا. از این به بعدش مرا میترساند. یعنی چه خواهد شد؟ چرا خدا با ما چنین کرد؟ از خدا به خودش شکایتها دارم.
- دوست....ت
- آقا ابراز عشق نکن! سخت میشود برایم کندن. اما خب منم.............. دوستت دارم.
- آخر من با نفسهای تو زندگی میکردم.
- من نیز با صدای تو آرام میشدم.
- به یاد تو سر به بالش میگذاشتم.
- و من به نام تو صبح را مینوشیدم.
- بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم خانوم؟
- با غم انگیزترین حالت دنیا چه کنم آقا؟
- آخه خانومی! بی تو پتیاره پاییز مرا میشکند.
- آقایی! این شب وسوسهانگیز مرا میشکند.
- خانومی! دوست دارم در آغوش بکشمت، آنهمه تنگ بگیرمت تا در آغوشم جان بدهی.
- چه مرگ زیبایی.
- خانومی بازی تمام؟
- ...........
- تو باختی و من باختم. تو مرا و من تو را. ما باختیم...
- برای همیشه دوستت دارم آقایی.
- تا ابد میپرستمت خانومی.
عشق...برچسب : نویسنده : barbad-rafte بازدید : 191