گرچه مجنونم، اما یکوقت فکر نکنی دیوانه شدهام ها! میدانی، هیچ مرگ و زوالی هنوز متولد نشده بود، که ناگهان زندگی از راه رسید و اولین جنایتِ خلقت را مرتکب شد: مرگ و یاد مرگ را کُشت! و مرگ تا به امروز فقطوفقط تلافی کرده؛ همین و والسلام.
(احتمالاً مقدمۀ مناسبی برای یک نیمعاشقانۀ پنهانکی نبود!)
________________
«کسی» در من و تو پنهان است که در آینۀ «هیچکسی» یافت نمیشود. ما محکومِ در خود زیستن، و درک عمیق «تنهاییِ فیلسوفانه» هستیم. گمان میکنم همین خلوت و تنهایی رخوتانگیز است که میتواند آفریننده باشد.
تو که غریبه نیستی، گمانم بر این است که «تنهاییْ» همان روحِ سرگردانِ پرخاشگری و انقلابیگریست که گرچه میتواند نظامهای کهن و متعصبانه و شورورزانۀ درون را براندازد، اما در درانداختن طرحی نو و برپاداشتنِ سامانِ درونی، ناتوان از دسیسهپردازی است.
کاش یکطوری میشد که پی میبردم آیا متوجه حرفم میشوی یا لازم است که بیشتر توضیح بدهم.
عزیزِ ابدیام، پیشاز آنکه نوبت تلافی بر سر ما برسد، باید به دیدار زندگی بشتابیم؛
و تو خوب میدانی که ژرفای درکمان از زندگی، بهمیزان و شدت درکمان از مرگ در نوسان است؛ نیست؟ هست! من مطمئنم که هست.
عشق...برچسب : نویسنده : barbad-rafte بازدید : 246